سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه کسی را دیدید که به وی زهد در دنیا و کم گویی عطا شده، بدو نزدیک شوید که القای حکمت می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
سه شنبه 102 مرداد 3 , ساعت 1:14 صبح
سوسول بازی در خط مقدم جنگ ممنوع!

برادر شهید باقری می‌گوید: گفتم بچه‌ها خسته هستند، با لحن شوخی گفت: سوسول بازی درنیارید اینجا دست گرمیه، می‌خواهیم زودتر از امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) مدد بگیریم برای جنگ با اسرائیل.

به گزارش خبرنگار فرهنگی تسنیم، عبدالله در کارش به جایگاهی رسیده بود که خیلی ها دوست داشتند جای او باشند. محافظ رئیس جمهور بودن کم چیزی نبود، هم دنیا را داشت هم آخرت را. اما هر دو این ها هم چیزی نبود که عبدالله را راضی نگه دارد. او به دنبال هدفی بالاتر از این حرف ها می گشت. اصلا انگار جنس او با خیلی از آدم هایی که در این دوره و زمانه می دیدیم فرق داشت.

مادرش می‌گوید: «ما تازه ازدواج کرده بودیم و هنوز فرزندی نداشتیم. یک شب در خواب دیدم صدایی دو مرتبه صدایم کرد و گفت: خانم! دامن شما سبز میشه، اهمیت ندادم تا اینکه بار سوم همان صدا گفت:خانم! شنیدی؟ می‌گوییم دامنت سبز میشه. حدود یکسالی از این خواب گذشت تا اینکه فرزند اولم را هفت ماهه باردار شدم، خانم ملکی همسایه مان که مادر شهید هم بود یک روز آمد خانه مان و گفت: خانم باقری! فرزندت پسر است، من خواب دیدم بچه‌ای را به من دادند، پرسیدم این بچه‌ کیه؟ گفتند: بچه حبیب آقا، اسمش هم عبدالله است.»

شهدای مدافع حرم , جنگ سوریه , عزاداری , حضرت زینب (س) , شهید ,

برادرش دنبال کار می گشت و شاید توقع داشت بالاخره عبدالله که با رییس جمهور می گردد یک کاری برایش جور کند. اما او آدمی نبود که بخواهد برای کسی این مدلی کار انجام دهد حتی اگر برادری باشد که اتفاقا خیلی هم خاطرش را می‌خواست، اما از طرفی باید طوری هم نه می‌آورد که ناراحتش نکند. برای همین می‌زد به شوخی. برادر می‌گوید: «یک روز با خوشحالی آمد خانه. گفت: یک کار توپ برات پیدا کردم، توی فرودگاه. بلند شدم بغلش کردم. گفتم: دمت گرم داداش. چه کاری؟ گفت: باید بشینی توی یک اتاقک و هر کس از پرواز جا مونده رو دلداری بدی. آن قدر جدی بود، حرفش را باور کردم. چند دقیقه نگاهش کردم. یکهو پقی زد زیر خنده. باز هم سرکارم گذاشته بود. یک بار دیگر آمد گفت: توی بهزیستی کار می کنی؟ گفتم چه کاری؟ گفت: برای معتادها شکلک دربیاری بفهمند این عاقبت مواد مخدر می شه.»

از اخبار سوریه مطلع شده بود و دیگر طاقت ماندن در تهران را نداشت. مگر می‌شد حرم حضرت زینب(س) در خطر هتک حرمت باشد و عبدالله که عمری را سیاه پوش عزای امام حسین(ع) بوده بتواند آرام بگیرد؟ هر چه به این در و آن در می‌زد با رفتنش موافقت نمی کردند. مادر می‌گوید: «خدا می داند به روحش قسم اینطور نبود که نخواهم اجازه دهم برود اما به خاطر خانواده‌اش و اینکه دو تا دختر داشت که بچه  به او وابسته بودند دلم رضا به رفتن نمی‌داد. گفتم: مادر از رفتنت حرفی نیست ولی من با اینها چه کنم؟! گفت: مادرِ من! هر چیزی خمسی داره، شما 5 پسرداری باید خمسش را بدهی دیگه. گفتم: پس بچه هایت چه می‌شوند؟ گفت: مگر این شهدایی که اول انقلاب و در جنگ رفتند زن و بچه نداشتند؟ بعدم شهادت سعادت می‌خواهد و نصیب هر کسی نمی‌شود. این همه آدم رفتند جبهه برگشتند من هم بر می‌گردم.»

 

اعتقاد عبدالله اینطور نبود که لق لقه زبانش باشد. در عمل به آنچه معتقد بود عمل می کرد. حتی وقتی می خواست اسم دخترانش محدثه و زینب را انتخاب کند. اگر هم می‌دید کسی اسم غیر مذهبی روی بچه‌هایش می‌گذارد می‌گفت: چطور وقتی گرفتار می‌شوید خدا و اهل بیت را صدا می‌کنید یا می‌گویید یا ابوالفضل اما وقتی اسم می‌خواهید بگذارید برای فرزندانتان می‌گردید ببینید زمان فلان شاه اسم فلان آدم ایرانی چه بوده و همان را می‌گذارید؟ عبدالله با کسی رودربایسی نداشت و هر جا لازم بود حرفش را می‌زد.  

شهدای مدافع حرم , جنگ سوریه , عزاداری , حضرت زینب (س) , شهید ,

بالاخره این در و آن در زدن‌ها جواب داد و با اعزامش موافقت شد. مجید برادرش که همرزم عبدالله هم بود و لحظه شهادت کنارش می گوید: «عبدالله در عملیات "تپه شهید" و "کفر عبید" هم بود که آن مناطق به دست بچه‌ها تثبیت شد. روز شهادتش اگر فقط 5 دقیقه بیشتر زنده مانده بود آزادی تپه‎های بلاصم را هم می‌دید. ما در تپه‌های بلاصم خسته شده بودیم، عبدالله می‌گفت: "بلند شوید، برویم" گفتم بچه‌ها خسته و تشنه هستند، با لحن شوخی گفت"بلند شید سوسول بازی درنیارید اینجا دست گرمیه، آقا فرمودند اسرائیل تا 25 سال دیگر نیست و ما می‌خواهیم زودتر اینجا را تمام کنیم و اربعین به کربلا برویم تا ان‌شاالله از امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) مدد بگیریم برای جنگ با اسرائیل" که شهادت مجالش نداد و زودتر به سمت آقایش حسین رفت.

شهدای مدافع حرم , جنگ سوریه , عزاداری , حضرت زینب (س) , شهید ,

شب تاسوعا در تپه‌های بلاصم بچه‌ها محاصره بودند. به فرمانده خبر رسید تروریست‌ها از سمت بالا به بچه‌ها اشراف پیدا کرده و تیراندازی می‌کنند، لذا ما تصمیم گرفتیم برای رسیدن به آنها منطقه را دور بزنیم و نگذاریم تلفات بیشتری از ما بگیرند. عبدالله دو بار به فرمانده اصرار کرد تا اجازه دهد او جلوتر برود، برادرم همچنان اصرار می‌کرد تا این که فرمانده می‌پذیرد. من از موضع خودم دو، سه تا موشک زدم. عبدالله گفت: مجید بلند نشو تا من آتش بریزم. وقتی گفتم، بلند شو. همین که دو، سه تیر زد، مورد اصابت تیر تک‌تیرانداز قرار گرفت.»

شهید عبدالله باقری نیارکی شب تاسوعای سال 94 در حالی به شهادت رسید که وصیت کرده بود پیراهن و شال مشکی که با آن برای امام حسین(ع) عزاداری کرده‌ را روی پیکرش داخل قبر بگذاند.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ